هایکو:
و خواهرم می خواند
دیوار حمال
و من.....؟
من هیچ...من نگاه....!
ای وای خواهرم !
ای وای خواهرم !
و خواهرم می خواند
دیوار حمال دیواریست
که در سیاهی شب
یک تنه
بار ساختمان را
به دوش می کشد...!
و من هماره می پنداشتم
دیوار حمال دیواریست
که خیلی بی شعور باشد !
چه در سیاهی شب چه در سپیدی روز
خواهرم ببخش مرا ...
خواهرم ببخش مرا ...
چرا که حمال و بی شعور
چونان لیلی و مجنون
تا ابد کنار هم هستند...
و خواهرم می خواند
دیوار حمال
چرا که خواهرم
فردا امتحان حرفه داشت...!
راستش چند شب پیش ها خواب بابا طاهر عریان را می دیدم ( اگه دوست دارید می تونید بین طاهر و عریان کسره بذارید اگرم خواستید ویرگول در هر صورت به حال من فرقی نداره چون هم در اصل منکرحاصله از جانب بابا طاهر تفاوتی حاصل نمی شه {مردک بیییییب ور داشته یه بابا گذاشته قبل اسمش یعنی که من آدم زن و بچه داری هستم یکی نیست بهش بگه مرتیکه! خر خودتی } و هم خدا را شکر ما شبا با حجاب کامل می خوابیم ! )
اصلآ من نمی دونم شما چه اصراری دارید هی به حاشیه ها دامن بزنید به من چه یارو نکرده دو تا برگ بچسبونه به خوذش بعد بپره وسط خواب مردم بذارید بقیه خواب را تعریف کنم ...
خلاصه در حالیکه ما از شدت میزان شرم حضور داشتیم اونور را نگاه می کردیم این آقای بابای طاهرینا (ای بیچاره مادر طاهر چه جوری یه عمر با این مرد سر کرده...!) بله همونطور که ما مثلآ حواسمون یه ور دیگه بود این آقا هی داشت اشعاری با این مضمون را می سرود:
همدان شهر منه یی تمنم ییتمنه
hemedan shahre mene yey temanam yey temane
البته به من حق بدید که در اون شرایط نا مساعد خیلی درست حسابی نفهمیدم چی میگه تا اینکه........
دادادادام...دام دام دام (به این میگن یه موسیقی هیجان انگیز در اوج سوسپانس ! و تعلیق)
تا اینکه دیشب خبری نظر مارا جلب کرد...
یک زوج همدانی مراسم ازدواج خود را در غار علیصدر برگزار کردند
حالا لابد پیش خودتون میگید آخی ...چه داماد رومانتیکی چقد زنش را دوست داشته آخی...و خلاصه از این جور حرفای خاله زنکی ...
اما...!!
اما بنده به عنوان یک همدونیه اصیل مقیم پایتخت به شما میگم نه تنها از این خبرا نبوده بلکه اصولآ هیچ خبری نبوده و این جناب شاه داماد به یک دلیل خیلی ساده اینکار را کرده بله این شازده فقط خواسته پول سالن نده همین و بس...
و این برای یه همدونیه اصیل به معنی واقعی کلمه یعنی اوج افتخار یه چی تو مایه های ایلیاد و اودیسه ی هومر!!!
در پایان این هذیانات ذکر چند نکته ضروری به نظر میرسد:
اولآ ما مخلص بابا طاهر هم هستیم امید است آن مرحوم مغفور این اراجیف ما را به دل نگیرد چرا که ما پشت این ستاره ی حلبی قلبی از طلا داریم و عمومآ نیات خیری در سر می پرورانیم.
دومآ از اونجایی که تا به حال هیچ گزارشی مبنی بر مشاهده ی خری بدون پوست از سطح کشور دریافت نشده است نگارنده عمیقآ خواهشمند است از به کار بردن جمله ی منحوس و منفور همدونیه پوست خر کن اکیدآ خودداری کنید !
سومآ ما هم صد ساله از ولایات متحده مهاجرت کردیم ولی از اونجایی که اصولآ به اصول و ریشه ها وفاداریم خودمون را همچنان از اهالی هگمتانه ی بزرگ می دانیم
باشد که این رفتار بزرگ منشانه ی ما چراغی شد فرا روی شما ! انسانهای جوگیر تهرانی نما...
از اونجایی که ما خیلی انسان فرهیخته ای هستیم واز اونجا تر که بعد از مرگ انسانهای فرهیخته دوستان زحمت می کشن زندگی نامه هایی بعضآ در ژانر علمی تخیلی در وصف عزیز از دست رفته می نویسن ما گفتیم خودمون بنویسیم که کسی را هم به زحمت نندازیم.
فصل اول : کودکی
ما در ظهر یک روز پاییزی که متاسفانه هیچ تفاوتی با سایر ظهر های پاییزی دیگه نداشت به دنیا اومدیم در حالیکه بقیه مردم دنیا بدون توجه به پیدایش یگانه ای چون ما مشغول کارهای پوچ و روزمره ی خودشون بودن...
اخلاق خوش ما از همون روز های اول بر همگان آشکار شد بله ما ضمن اینکه خیلی خوشگل و سفید و تپل و بامزه بودیم خیلی هم خوش اخلاق بودیم چنانکه مادرم از فرط بغل گرفتن ما دور از جانش شبیه بوم رنگ شده بود...
آوازه ی این خوش رویی ما همه جا پیچیده بود و سیر نذورات مردمی بود که هر روز به امید تغییری در این خلقیات حسنه ی ما به سوی باریتعالی جاری میشد از یه جعبه خرما گرفته تا گاو و گوسفند و بزغاله (جدی میگم به خدا...!) ولی خوب ما از همون موقع ها شخصیت اصولگرایی بودیم و اگر سرمون می رفت اصولمون در زندگی نمی رفت و پیرو همین مواضعمون بود که ذره ای لبخند را از این بندگان خدا دریغ می کردیم چه برسد به تغییر اساسی در اخلاق
نقل است که ما یه روز خیلی ونگ زدیم البته ونگ که همیشه میزدیم ولی مثله اینکه اینبار دیگه شور قضیه را در آورده بودیم مهربان مادر هم قاطی میکند و انگار نه انگار که ما از فرط گریه بنفش شده ایم محل هیچی به ما نمی گذارد
در این لحظه قهرمان قصه که همون زن فضول همسایه می باشد مثل سوپرمن کله اش را از پنجره در میاره بیرون و .....
آخه زن خجالت بکش از خدا بترس درسته مادرش نیستی ولی خوب زن باباش که هستی این بچه هلاک شد این طفل معصوم ! از بین رفت انقدر گریه کرد تروخدا به دادش برس از فردای قیامت بترس جواب مادرش را چی می خوای بدی.....
فک کن این خانوم زن همسایه فکر کرده مادرم نامادریمه!!
خودمونیم این مادر ما هم خانوم تناردیه ای بوده برا خودش ها....
یا مثلآ یه بار دیگه وسط مهمونی گیر دادم که چرا مدل قاشقم با چنگالم یکی نیست و قهر کردم و خلاصه یه وضعی...
حالا همه اینا به کنار یه فیلم از تولد چهار سالگیم دارم که توش عین بخت النصر زل زدم به دوربین و بغض در چشمانم لانه کرده است چرا که دمپایی های عزیزم را گم کردم و هرچی بقیه میگن حالا یه کوچولو بخند پیدا میشه ما انگار نه انگار همون طوری...
البته از این صحنه ها کم نیستند در فیلم تولد سایر اقوام که بنده باز یا یه چیزیم را گم کردم یا با یکی دعوام شده یا از لباسم خوشم نمی اومده یا گل قاشق چنگالم یکی نبوده...!!
من نمی دونم این دوربین لا مصب را کی اختراع کرد که اینجوری این صحنه های ننگین را ثبت کنه ما که نمی گذریم ایشالا خدا هم ازش نگذره !
یه روز به دلش نگا کرد دید دلش یه کم اصالت می خواد یه کم هویت
فکر کرد شاید چیزایی را که می خواد بتونه تو آلبومش پیدا کنه
با خودش گفت آلبوم قدیمی من وبعد به خودش خندید چون آلبومش تنها چیزی که نداشت قدمت بود
اولین عکس برای جشن الفباش بود کنار دوستش وایساده بود و آنچنان پیروزمندانه و بدون توجه به غیبت چند تا از دندوناش لبخند میزد که انگار تمام قله های دانش را در جهان فتح کرده بود
دوستش....راستی دوستش الان کجا بود...؟
رسید به عکسای شلوغ دوران دبستان تمام زورش را زد تا اسم بچه هارا به خاطر بیاره ولی هیچ فایده ای نداشت اسم بیشتر شون یادش نبود البته به جز یه نفر که هنوزم ازش متنفر بود
تمام عکسای اون پنج سال مثل هم بود البته به جز معلم ها که هر سال عوض میشدن
انگار این مراسم عکس گرفتن پای تخته سیاه یه رسم بود که هر سال تکرار میشد و لابد لبخند هم هنوز مد نشده بود که همه مثله سربازای یه پادگان زل زده بودن تو چشمای عکاس اون هم بدون هیچ احساسی...
توی عکسای راهنمایی دیگه خبری از چهل تا بچه که به زور چپیده باشن پای تخته سیاه نبود
از مزایای مدرسه ی غیرانتفاعی این بود که می تونستی هم عکسی هات را خودت انتخاب کنی لوکیشن هم از پای تخته به اردوگاه باهنر تغییر کرده بود هر چند توی همون عکسا هم بودن کسایی که بعدآ ازشون متنفر شده بود
دوران عجیب و غریب راهنمایی بود دیگه...
به یاد تمام اون روز های ترش و شیرین لبخند زد و رفت سراغ دبیرستان
آدما همون آدما بودن ولی دیگه خبری از دماغای پف کرده و صورتای پر از جوش نبود همه حالا انگار یاد گرفته بودن که چطور جلوی دوربین ژستای شیک بگیرن لبخندای آنچنانی بزنن
به صورت خودش نگاه کرد برق چشم هاش همون برق عکس جشن الفبا بود ولی خنده هاش فرق کرده بود و البته تمام دندون هاش بر خلاف اون روز توی این عکس حضور داشتن
توی عکسای آلبومش حتی ژست ها هم دوست داشتنی بودن...
دلش برای اون لحظه های ناب تنگ شد و اشکهاش سرازیر ...
فکر کرد آدما برا این لحظه های شاد زندگیشون را ثبت میکنن که موقع دلتنگی ها و نا رفیقی های روزگار یه بهونه واسه غصه خوردن و گریه کردن داشته باشن
آلبوم را بست
یادش اومد همین چند ماه پیش بود که با دوستاش قرار گذاشته بودن تا ابد همین قدر دوست و صمیمی کنار هم باقی بمونن
کی میدونه شاید یه روز همین قرار را با دختری که توی عکس کلاس اول کنارش ایستاده هم گذاشته بودن و در گوش هم گفته بودن :
قول قول قول تا روز قیامت.......
چند شب بود عجیب ویرم گرفته بود یه جوری موبایل برادرم را کش برم که عکس دوستش و البته عروس آیندمون را ببینم
تا اینکه یه شب تمام جرات و جسارتم را جمع کردم و نصفه شبی رفتم تو اتاقش
هزار بار نقشه را مرور کردم همه چیز از قبل برنامه ریزی شده بود
اگه خدایی نکرده بیدار می شد و می پرسید داری تو اتاق من چیکار میکنی اونم اینوقت شب می گفتم که از تو بالکن صدا اومده منم ترسیدم و اومدم ببینم چه خبره
خلاصه با هزار جور ترس و لرز در را باز کردم و رفتم تو
در کوفتی هم عجب صدایی می داد تو سکوت نصفه شب. انگار صد سال بود رنگ روغن را به خودش ندیده بود...
خلاصه که بعد از تمام این بدبختی ها تنها چیزی که به دست آوردم یه گوشی با عکس یه قفل گنده روش بود
لعنتی...
چند روز بعد روی کاناپه دراز کشیده بودم که چشمم افتاد به گوشی برادرم
تنها صدایی که شنیدم صدای شرشر آب بود و خان داداش محترم که داشت زیر دوش آواز می خوند
کم مونده بود اشک شوق بریزم از خوشحالی...
افسوس که فقط رسیدم چند تا SMS مسخره ی تبلیغاتی را بخونم
اینبار هم تیرم به سنگ خورد .....
شب دیدم گوشیم دست برادرمه و داره باهاش ور میره
رفتم گوشی را از دستش قاپیدم و گفتم :
ظهر که حموم بودی گوشیت رو مبل بود ولی من دست بهش نزدم
بعد در حالیکه انگشت اشارم را به سمتش تکون می دادم داد زدم :
و این شرافت آدم ها را نشون میده.....