شب عید بود گمونم.تو اون شلوغ پلوغی آخرای اسفند...
یه مانتوی سرمه ای خریده بودم .خوشحال وارد خونه شدم که دیدم بابا داره اروم و بی صدا گریه میکنه...
گریه برای پسر عمه عزیزم که دکتر اون روز بهش گفته بود سرطان داره.
امروز دوباره وارد خونه شدم . با یه مانتوی مشکی.بابا روی همون مبل نشسته بود و دوباره داشت گریه میکرد.اینبار اما بلند و با صدا...
اینبار برای خواهرش که دیگه پسر نداشت و برای نوه خواهرش که دیگه پدر نداشت.