مونیا

عجیب ترین احساس دنیا زمانیه که هم غم داری هم شادی.همون وقتا که منطق میگه باید خیلی خوشحال باشی ولی ته دلت انگار  بغضی هست که نه میشه قورتش داد نه می ترکه لامصب... 

وقتی یه نفر که خواهرت نیست ولی خواهرته میره دنبال سرنوشتش تو می مونی و همون احساس عجیب.تو می مونی و همون بغضی که گلوت را گرفته و ولت نمی کنه 

وقتی هربار که از پنجره آشپزخونه نگاه می کنی چشمت ناخود آگاه می چرخه دنبال یه پنجره که پشتش پر از چهره های آشناست نمی دونی حالا که دوست داشتنی ترین کاراکتر اونور پنجره داره جای دیگه ای زندگی می کنه چشمت دیگه باید دنبال چی بگرده و خلائی که تو قلبت ایجاد شده را با چی میشه پر کرد 

 

داشتن یه آشنا بین یه عالمه همسایه ی غریبه احساس فوق العاده ایه .اینکه وقتی به در یه خونه خاص  بین این همه در و دیوار می رسی گام هات محکم تر بشه و احساس اطمینان کنی ... 

آره احساس فوق العاده ایه به شرطی که یهو تو نمونی و یه خیابون خلوت که حتی صدای جیرجیرکم توش نمی یاد بلکه یادت بره دوستت شوهر کرده و  تو هویجوری دراز دراز باید بشینی خاطره بنویسی بلکه یه خورده از سوزشت کم شه!!