خوبه که آدمیزاد شبا زود بخوابه 2

من به دستام یه هنرمند شدن بدهکارم

شکر خدا ولی قیافم یه جوریه که هیچی بهش بدهکار نیستم

از موهام که یه چیزی ام طلبکارم از بس که کم پشت و لوس و وز خوردن((:


عاشق تصویر سازی خودم از خودم شدم اصن،مردم خودشون و تو آینه اسکارلت جوهانسون میبینن من افشین سنگ چاپD:

خوبه که آدمیزاد شبا زود بخوابه

کوچیک که بودم هر شب که میخواستم بخوابم هزار تا آرزوی رنگارنگ و پشت سر هم ردیف میکردم و سعی میکردم  یه بغض الکی ام ضمیمه ی پرونده کنم بلکه دل باریتعالی به رحم بیاد و برام برآوردشون کنه.

از نظر من اینکه آرزو کنم فردا که از خواب پا میشم یه چشمم خوش رنگ ترین آبی دنیا باشه و اون یکی چشمم سبز اصلا عجیب و غیر منطقی نبود ، یا اینکه منم پاهام مثل پاهای فرناز به جای سایز سی و نه یه پای کوچیک و خوشگل و سیندرلا طور باشه یا چه میدونم یهویی خانم هدایی فردا دخترش بچه دار بشه و نیاد مدرسه یا اینکه با تلاش و کوشش فراوان بتونم پرواز کنم یا اینکه حداقل یه بار پام بشکنه با ویلچر برم مدرسه!!(خدا خودش شاهده که چه شبها با خلوص نیت این آرزوی آخری و ازش خواستم((: )

از نظر من علاوه بر اینکه تمام این آرزوها بسیار منطقی و قابل برآورده شدن بود خدا هم انقدر بزرگ بود که فقط کافی بود چوب جادوییشو تکون بده تا  خانم هدایی صاحب یه نوه تپل مپل و من صاحب یه جفت چشم رنگ و وارنگ، دو عدد بال ،یک جفت پای سایز سی و شش و همچنین موقتا یک دستگاه ویلچر بشم.

واضحه که هیچ کدومشون برآورده نشد

بزرگتر که شدم تصمیم گرفتم بسیاار عاقلانه تر آرزو کنم به همین مناسبت اولین باری که چشمم به کعبه افتاد از خدا خواستم  درس فیزیکم  عالی بشه ، کشور در صلح و آرامش و رو به پیشرفت باشه و همچنین یه  لیست درخواست برای یه سری دیگه از تغییرات سایزی برای پاره ای نقاط به غیر از پا ارائه دادم((:

نشون به اون نشون که فیزیکم رو توی کنکور صفر زدم آقای رییس جمهورسابق اداره امور مملکت رو به دست گرفت و من همچنان همین الان  هم میتونم لباسای ده سالگیم  رو بپوشم از بس که هنوز همون سایزم/:

من یا زیادی احمقم یا زیادی خوشبین چون با اینکه آخر داستان تمام مریضایی که با بغض راستکی براشون دعا کردم ام هیییچ چوب جادویی تکون نخورد و همشون پرواز کردن و از پیشم رفتن ولی همچنان به نظرم خدا به اندازه کافی بزرگ بود برای برآورده کردن آرزوهام.

گرچه شاید الان و توی بیست و شیش هفت سالگی باور داشتن به معجزه یه کم سخت باشه ولی من تمام تلاشمو میکنم که هر وقت نا امید شدم دوباره  الکی چشمام و اشکی کنم  و از ته دل برای داشتن یه جفت چشم آبی و سبز دعا کنم.

اگرچه کم رمق و خسته ولی من هنوز امیدوارم و هر شب دعا میکنم 

 که آخر همه ی داستانا خوبی برنده بشه.

که وقتی آدم خوبا از ته دلشون یه چیزی میخوان همون لحظه مرغ آمین از بالای سرشون رد بشه .

 مامانا مریض نشن.

 باباها بی پول نشن.

برادرا بی وفا نشن.

و ...

 که خدا  راس  راسکی یه چوب جادویی داشته باشه. یه چوب جادویی که تکون میخوره!

حالا انگار هزار نفر اینو میخونن که عنوانم بخواد

من اصولا وقتی جایی بودن یا نبودنم اهمیتی نداشته باشه بین موندن با ذلت و رفتن با عزت((: دومی رو انتخاب میکنم به همین مناسبتم هست که ده تا شغل رو تجربه کردم ولی هر کدوم به مدت یک هفته

کاش جسارتش رو داشتم که برای زندگیم هم همین تصمیم رو بگیرم و قهرمانانه سوار جارو میشدم پرواز میکردم میرفتم از این زندگی...

بر باد رفته

آخرین باری که یه خواب شفاف و طلایی دیدیم کی بود؟

در اهمیت حرف دیگران

توی 25 سالگی مریض میشید

توی 32 سالگی میمیرید

بعد از مراسمتون در حالیکه هنوز درست نفهمیدید مردید یا نمردید مردم دارن راجع به اینکه توی گرما کلافه شدن و چرا مادرتون با گریه و زاری بیش از حد مانع زود تموم شدن مراسم شده غر میزنن.

شب میان و در حالیکه شما همچنان مردید باقالی پلو با ژله میخورن و به بغل دستیشون میگن جوجه هاش هم که سفته!

بعد شما تمام اون 32 سال عمرت رو صرف این کردی که همین آدما چی راجع بهت میگن یا فکر میکنن.

همین...