بچه که بودم مبلامون رو مبلی داشت،
خدمتی که اون رو مبلیا به من کرد ادیسون و زکریای رازی به جامعه بشریت نکردن.
هر موقع قهر میکردم یا ناراحت بودم یا میخواستم فک کنم یا حوصله آدمارو نداشتم یا گشنم بود یا کلا هر حالی که داشتم میرفتم زیر کاناپه و رو مبلی مثه یه مادر چادرشو پهن میکرد روم
بین اینور پارچه و اونورش میشد دو تا دنیا که هزار کیلومتر بینشون فاصله بود.
این روزا دلم میخواد برم رومبلیامون و از ته کمد پیدا کنم ، بکشمشون سر مبلا، فکر و خیالامو و ترس از این مریضی لعنتی و پس چرا اینجوری شد و حالا چه خاکی به سر کنیم و این داستانارو بذارم اینور دیوار پارچه ای و دست خودم و بگیرم و مچاله بشم زیر کاناپه و انقد بخوابم تا بهار بشه
انقد بخوابم تا آفتاب بشه
انقد بخوابم تا خنده بشه
انقد بخوابم تا زندگی دوباره قشنگ بشه
هر موقع بهار شد آفتاب شد خنده شد زندگیا قشنگ شد لطفا منو بیدار کنید . زیر کاناپه خوابیدم.