از اونجایی که ما خیلی انسان فرهیخته ای هستیم واز اونجا تر که بعد از مرگ انسانهای فرهیخته دوستان زحمت می کشن زندگی نامه هایی بعضآ در ژانر علمی تخیلی در وصف عزیز از دست رفته می نویسن ما گفتیم خودمون بنویسیم که کسی را هم به زحمت نندازیم.
فصل اول : کودکی
ما در ظهر یک روز پاییزی که متاسفانه هیچ تفاوتی با سایر ظهر های پاییزی دیگه نداشت به دنیا اومدیم در حالیکه بقیه مردم دنیا بدون توجه به پیدایش یگانه ای چون ما مشغول کارهای پوچ و روزمره ی خودشون بودن...
اخلاق خوش ما از همون روز های اول بر همگان آشکار شد بله ما ضمن اینکه خیلی خوشگل و سفید و تپل و بامزه بودیم خیلی هم خوش اخلاق بودیم چنانکه مادرم از فرط بغل گرفتن ما دور از جانش شبیه بوم رنگ شده بود...
آوازه ی این خوش رویی ما همه جا پیچیده بود و سیر نذورات مردمی بود که هر روز به امید تغییری در این خلقیات حسنه ی ما به سوی باریتعالی جاری میشد از یه جعبه خرما گرفته تا گاو و گوسفند و بزغاله (جدی میگم به خدا...!) ولی خوب ما از همون موقع ها شخصیت اصولگرایی بودیم و اگر سرمون می رفت اصولمون در زندگی نمی رفت و پیرو همین مواضعمون بود که ذره ای لبخند را از این بندگان خدا دریغ می کردیم چه برسد به تغییر اساسی در اخلاق
نقل است که ما یه روز خیلی ونگ زدیم البته ونگ که همیشه میزدیم ولی مثله اینکه اینبار دیگه شور قضیه را در آورده بودیم مهربان مادر هم قاطی میکند و انگار نه انگار که ما از فرط گریه بنفش شده ایم محل هیچی به ما نمی گذارد
در این لحظه قهرمان قصه که همون زن فضول همسایه می باشد مثل سوپرمن کله اش را از پنجره در میاره بیرون و .....
آخه زن خجالت بکش از خدا بترس درسته مادرش نیستی ولی خوب زن باباش که هستی این بچه هلاک شد این طفل معصوم ! از بین رفت انقدر گریه کرد تروخدا به دادش برس از فردای قیامت بترس جواب مادرش را چی می خوای بدی.....
فک کن این خانوم زن همسایه فکر کرده مادرم نامادریمه!!
خودمونیم این مادر ما هم خانوم تناردیه ای بوده برا خودش ها....
یا مثلآ یه بار دیگه وسط مهمونی گیر دادم که چرا مدل قاشقم با چنگالم یکی نیست و قهر کردم و خلاصه یه وضعی...
حالا همه اینا به کنار یه فیلم از تولد چهار سالگیم دارم که توش عین بخت النصر زل زدم به دوربین و بغض در چشمانم لانه کرده است چرا که دمپایی های عزیزم را گم کردم و هرچی بقیه میگن حالا یه کوچولو بخند پیدا میشه ما انگار نه انگار همون طوری...
البته از این صحنه ها کم نیستند در فیلم تولد سایر اقوام که بنده باز یا یه چیزیم را گم کردم یا با یکی دعوام شده یا از لباسم خوشم نمی اومده یا گل قاشق چنگالم یکی نبوده...!!
من نمی دونم این دوربین لا مصب را کی اختراع کرد که اینجوری این صحنه های ننگین را ثبت کنه ما که نمی گذریم ایشالا خدا هم ازش نگذره !
بامزه بود.
با مزه بود؟ همین؟
گل قاشق چتگال رو خیلی دوس داشتم
اوج داستان بود
البته اون جا که تولد شما رو میگه که بالاتر ازین حرفاس که تو کادر جا بشه...
شما گل قاشق چنگال را دوس داری ماهم گل روی شما را ...