*)مینی مال به داستانی گفته می شود که معمولآ راوی در آن موجود غیر جاندار میباشد
دونه های برف که می نشست روی تنم تا ته قلبم می لرزید...
آخرین باری که یه نفر از ته دل به این روزگار لعنت فرستاد و پاش را محکم کوبید به شکمم یادم نمیاد حتی یادم نیست این بار به خاطر کدوم نامردی روزگار جفاکار لگد خوردم از یه بیچاره تر از خودم....
از ساختمون اومد بیرون دستاش توی جیبش بود و آروم سرش را به اطراف تکون میداد. زیر لب داشت به زمین و زمان غر میزد
انگار این بار هم خبری نبود .اینجا هم یه جا مثله بقیه ی جاها...
امروز این پنجمین نفری بود که از در این ساختمون لعنتی نا امید اومده بود بیرون
نشست کنارم کلاه خاکستریش را که حالا البته به خاطر دونه های برف سفید شده بود کشید روی گوشهای سرخش و آروم دستهاش را گرفت بالای سرم....
پسری که داشت از کنارمون رد میشدبه طرفش اومد و در حالیکه آگهی استخدام روزنامه را سفت توی دستش فشار می داد پرسید:
ببخشید آقا شما می دونید ساختمون شماره ی ۱۳ کجاست؟
مرد لبخند معنی داری زد . با انگشت ساختمونی را که چند لحظه پیش ازش خارج شده بود به پسر نشون داد و با نگاهش اونرا تا دم در دنبال کرد
صدای گوشی مرد سکوت را پاره کرد...
ـ)الو ..........مامان
نه نشد .......مدرک نمیخوان مادر من ....پارتی ....یه پارتی کلفت می خوان که من نداشتم
.......باشه باشه......
کاری نداری ...؟حالا شاید یکی دو جای دیگه هم سر بزنم
واااااااااااااای....باشه دیگه مامان زود میام
خدافظ....
آگهی مچاله شده را پرت کرد طرفم بلند شد و یکدفعه با تمام عصبانیتی که داشت پاش را کوبید به من و رفت.....
پیرمرد کاسب از مغازش اومد بیرون و بلندم کرد
ـ)امروز برای پنجمین باره که دارم این پیت حلبی را از جلوی مغازه بلند می کنم
در ساختمون ۱۳ باز شد ...پسری دست در جیب و غرغر کنان بیرون اومد
در آخرین لحظه چشمش دوخته شد به کاغذ روی تابلوی اعلانات:
لطفآ درب را پشت سر خود ببندید
خوشم میاد شیخ ما در همه ی عرصه ها دستی بر آتش دارد
آنجا که به آتش دان لگد می زنند و آتش به جان ما...
فدایی داری